سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم بادومی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شمع و پروانه( عاشق و معشوق)

اوج سال های جوانه زدن احساس بزرگی در جسم و جانم (دوران جوانی)کتاب هایی که به میل وتنها می خواندم گاه در خلوتگاه, گاه در گوشه دنج جمع,  به کل در دمادم هرثانیه اززیستنم. 

ناگاه چراغ تخیل, مرد شعله ورذهنم مرابا خود بردبه ماوراء زمان, چشمانم روی هم رفت و...

خود را در جنگلی زیبا یافتم, هراسان به دور و برم نگاهی انداختم, هیچ نبود من بودم در پهنای یک جنگل زیبا.

زمزمه ای بی جان به گوشم رسید و رفته رفته تبدیل به فریاد دلخراشی شد که میگفت : بنگر و گوش فرابده, همه چیز

مهیاست, قلم, دفتر پس بنویس .

بی خیال شو, بی خیال نجواهای خسته و حسودواه هایی که از سر حسادت روانه ات می کنند.

از سودای دلت بنویس, بیاموز,بزرگ شو, فهیم شو, انسان باش و...

به ناگاه سکوت کرد صدایش مرتعش شد, وقتی واژه پروانه دل سوخته را در ذهن تداعی میکرد, قند در دلش آب شد, در چشمانش برق خاطرات شیرینی گذشت, به یکباره خشم وجودش را گرفت وخروش کرد.

ای پروانه سوخته دل از رنج یار,خستگی راه دلدادگی و سوداگری ویران شده ای بین بال و پر سوخته ات را...
با تردید به خود نگریستم تلی از خاکستر از اطرافم پراکنده شد, اه از نهادم برخاست آری بال هایم سوخته بودبا زانوان مرتعش به خاک جنگل پناه بردم  و سر به زیر افکندم.
صدایش رنگ مهربانی به خود گرفت ونالید: مرا بنگر, من هم جوانکی خام مثل تو بودم, سوز یار ویرانه ام ساخت, پروانگی ام به من آموخت دور شمع عشق دیگر جولان ندهم و پروبالم را به آتش نکشانم و...

 رگه های خشم صدایش لحظه به لحظه بیشتر خود نمایی می کرد, وحشت صدایش موجب شد سرم را به بالا بیاورم ولی نبود, ترسان به اطراف نگریستم دیگر ازسرسبزی جنگل خبری نبود همه چیز رنگ باخت, دویدم, مرد شعله ور را صدازدم, ناگهان فریادی از آن سوی جنگل به گوش  رسید. به طرف صدا دویدم, مرداب ها را میکاویدم وبه صدایش نزدیکتر میشدم,یافتمش اما فقط چشمانش بیرون بود, ودر آن دوگوی پریشان چیزی بود که مراسوزاند.

عاشق باش,بگذاز شمع یار وجودت را به آتش بکشاند.