سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم بادومی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

درباره من

حوالی صبح روز 12 فرودین 1372ورودم رو به جهان , و دنیای شاد پدرو مادرم اعلام کردم
نه تنها در خاطر خانوادم بلکه همه ی دوست و اقوام تاریخ ولادتم توی ذهنشون همیشه زنده ست, چون یک روز شاد درتاریخ بود وروز بعدش هم شادتر, روز فضای سبز(13 بدر)
چه خوش قدم هستم.( اعتماد به سقف)
همیشه عاشق پرستاری و مراقبت بودم به همین خاطر با معدل بالا میخواستم برم رشته تجربی, ولی بازم عشق به خانواده مخصوصا چراغ خانه ( مادرم), رشته ی مادر را (ریاضی و فیزیک) تایین کردم و شدم مهندس صنایع .
البته بعد از تحقیق چون بازار کارش سابقه زیادی میخواست نگران اینده شغلی شدم, وقتی توی روزنامه ها دنبال کار میگشم, از اون جایی که خیلی استقلال مالی رو برازنده خودم میدونستم, سراغ بازاریابی و فروش رفتم .
حین دریافت مدرک مهندسی مدیر فروش موفقی شدم در یک شرکت پخش مواد غذایی و بعدبرای خودم یک شرکت تاسیس کردم و شدم تنها عامل پخش کننده خانم در مشهد.
همیشه طبع بلندم باعث می شد بهترین و عالی ترین از هر حیث باشم. تاجایی که یادم میاد چون نوه اول و فرزند ارشد بودم سعی برانجام کارهای بی عیب و نقص داشتم .
چه در نقش دختر و فرزند ارشد
چه در نقش دانش آموز
چه در نقش خواهر 
چه در نقش کارمند
چه در نقش مدیر
و اکنون هم نقش یک همسر بی نظیر
جالبه که همه اطرافیانم حس مثبت که دلیل بر ادعای بالا میشه رو بهم القا می کنند
و باعث رضایت خاطر از خودم می شوند.
و اکنون که بخاطر نقش مهم همسری کارم را واگذار کردم و از آنجا که از کسالت و سکون بیزارم و به دنبال استقلال مالی هستم , از قدرت نویسندگی ام و هنر همسرم که طراح حرفه ای سایت و اپلیکشن هستند , رو اوردم به دنیای بی نظیر محتوا و ...


یادبود شیرین حس مادری در 13 سالگی


صدای فریادهایش کل فضای ماشین را متشنج کرده بود ، جیغ های پی درپی، صدای زجه گونه اش دل سنگ را هم آب می کرد. پاهایم را بیشتر روی پدال فشارمی دادم،گویی ماشین باید پرواز می کرد .آخه بعد از 17 سال خدا بهم یه تاج سری هدیه کرده بود. یدفعه سرمو چرخوندم سمت پریسا که صدای مهیبی گوشهایم را به باد ملامت گرفت ، از سمت پریسا یه کامیون بهمون اصابت کرد ،و دیگر صدای ناله های زنی که درشرف مادرشدن بود شنیده نمی شد.

سراسیمه از پرستاران کمک خواستم، خیلی سریع به اتاق عمل بردنش.
گل پسرم رو توی آغوش گرفتم ، اشک شوق از پدرشدن، واشک اندوه از پرکشیدن مادرش روانه ی گونه هایم شد.
یوسف کوچک غریبم رابوسیدم ، ودرگوشش زمزمه کردم حالا با این وضع چکارکنم،عاقبت مادرت هم معلوم نیست.

دست از روی آیفون برنمی داشت، به پهلو چرخیدم و نالیدم ای بر مزاحم ...یه دفعه استغفرالله گفتم و به سمت آیفون دویدم.
چهره ی غمبار دایی محمدم مرا از عصبانیتم خجل کرد، صدای مرتعشش گواه پیامد ناگواری بود
_ بیا تو دایی جان
صدای پایی که از راه رو می آمد مرابه ورطه ی فکروخیال کشاند ،زمزمه کردم
دایی محمد همیشه خندانم را چه شده ؟
اصلا فکرم به زندایی پریسا نکشید چون اون 7 ماهه داشت ، به ظن من نباید خبری از جانب او می بود.
_ خوش اومدی دایی چرا تنهایی خانمت کجاست.
سرش را بالا آورد ، چشمانش هاله ای از غم درآغوش کشیده بود .
_ چیزی نیست مامان کجاست یه کار فوری باهاش داشتم دایی.
با اتمام این جمله روی کاناپه ولو شد, سریع یه لیوان آبمیوه براش آوردم وگرفتم سمتش.
_  مامان رفته خونه ی آبجی . گوشی روهم جا گذاشته، بگو من بهش میگم.

یدفعه شانه هایش لرزید طاقت از کف دادم و روبه روش نشستم دستم را حائل چانه اش ساختم ودرچشمان غمگینش زل زدم
_ چی شده دایی یه چیزی بگو دل آشوبم کردی؟
دایی محمد،چشمانش را به چشمان ملتمسم گره زد ونالید
_ معصومه جان بدبخت شدم، پریسا ...

صدای هق هق اش چیزی را در وجودم شکست، آری غرور دایی همیشه شادم در ورطه ی نابودی بود، دستمالی به سمتش گرفتم، دلشکسته تراز آن بود که دستش را به سمت من بگیرد، خودم اشک هایش را که گویی قصد بند شدن نداشت پاک کردم.
_ دایی جان اروم باش بگو چی شده، اینجوری که دلم خون شد. 
وقتی نگاهش به چشمان بارانی ام افتاد ،شانه هایش را راست کرد وبا تک سرفه ای ادامه داد.
_ ظهر که پریسا ازدرد به خودش می پیچید، سوارماشین شدیم توی راه خیلی ناله می کرد یه دفعه حواسم پرت شد و از بغل یه کامیون بهمون زد، چون نزدیک بیمارستان بودم و از خونریزی که داشت بغلش کردم پرستارا زود بردنش اتاق عمل و...
_ دایی بچه چی شد؟
_ هیچی خداروشکر ضربه ی خاصی ندیده ولی چون زردی داره باید دوسه ماه توی دستگاه بمونه
_ زندایی پریسا چیشد؟
_ فعلا کماست، من موندم چکار کنم، ازیه طرف فکر احتمال مرگ پریسا داغونم کرده از یه طرف کارم که مرخصی ندارم ازیه طرف یوسفم باید توی دستگاه بمونه، کسی هم نمی تونه خودش رو چند وقت الاف ما بکنه همه خودشون خونه زندگی دارن، وای موندم چه کار کنم؟ بازم یاد مادر تو افتادم شاید به دادم برسه
_ دایی مامان چندوقتی باید پیش آبجی باشه, چون خودت که بی خبرنیستی پابه ماهه
دلم نمی خواست تنها تیر امیدش هم بی هدف از کمانچه ی امیدهایش رها شود، تاخواست حرفی بزند, با حرفهایم چشمهای متعجبش رو به من دوخت.
_ دایی درسته دخترهای فامیل همه سرخونه زندگیشونن، اما من که هستم هم مجردم هم الان تابستونه درسی هم ندارم خوش حال میشم کمک حالت باشم.
چشمان گرد شده از تعجبش را به من معطوف کرد و گفت:
_ دخترجان تو سن و سالی نداری تازه 13 سالت شده ، گول هیکلت رو نخور تازه منم بخوام توی بخش زنان چجوری تورو بپذیرن

پاهایم ازنشستن روی دوزانو گز گز می کرد وقلقلکم می داد، خندان گفتم
_ اونو بسپاربه من، کم بودن سن که جرم نیست.
 درحین ادای این حرفها سرم پایین بود وبا انگشت پاهایم ور می رفتم ، صدای خنده اش باعث شد سرم را به جانبش بگردانم که به یکباره در بغلش فرو رفتم، محکم بغلم کرد و بالحنی که بوی امیدش به مزاقم خوش آمد گفت:
_ معصومه درست گفتن که قلبت بلوریه
خودم را از آغوشش کشیدم بیرون وگفتم
_ تو خوبی کن و در حجله انداز، بقیش باتو

دایی خوش حال به سمت در رفت و گفت:
_ تا در بیابان حیران نمانی
صدای خداحافظی اش در سالن می پیچید، اینبار صدای پاهایش رنگ و بوی اطمینان از تصمیمم را درآغوش می کشید.
حالا من ماندم و یه دنیا استدلال و دلیل که باید برای مادرم می تراشیدم که بگذارد حس مادری در 13 سالگی برایم شکل بگیرد و ...

لطفا منتظر قسمت دوم این خاطره بمانید.


از رویا تا واقعیت

درست سه روز قبل از آشنایی با همسرم , رویای جالبی دیدم .

در عالم خواب خود را وسط پذیرایی خانه روی ملحفه ای سفید دیدم, که اعضای خانواده ام هم در کنارم خوابیده بودند, همین که چشمانم گرم شد گوشه ملحفه ام بالا رفت , از این که مبادا کسی بیدار شود, به خود قبولاندم که توهمی پیش نبوده است.

شب دوم هم همین اتفاق تکرار شد, چون خواهرم نزدیکتر از همه به من بود گفتم که ببیند چه کسی ملحفه ام را بالا می کشد.
با تعجب گفت کسی نیست و خوابید, شب سوم به مادرم گفتم, او هم گفت توهمی شدی دخترم.
شب آخر از پدرم خواستم که کنار پریز برق بایستد تا بفهمم چه کسی باعث رعب و وحشت من می شود.

با صدای جیغ کوتاه من, پدرم چراغ را روشن کرد, در کمال تعجب پسر بچه ای زیبا و کوچک کنار ملحفه ام در چشمانم خیره شد و پاهایش از زمین فاصله داشت, با آن لباس سرتاپا سفید مثل فرشته ها می نمود, یک دفعه برق سه فازی انگار از همه تنم عبور کرد. نگاهش گیرا و جذاب بود , و آن دو گوی زیبا پر بود از محبت و عشق .

سریع دست بر بازوان من خواست حرکتم دهد, که پدرم دست دیگرم را گرفت و اجازه این کار را به آن فرشته کوچک نداد
پسرک ناشناس که در تمام عمرم چشمانی به بانفوذی چشمانش ندیده بودم, به حرف آمد و گفت:
اجازه بدین این دختر را با خودم ببرم لیاقتش در دنیا بیش از این حرفاست, شما ها نمیتونید اون قدر که شایسته این دختر هست بهش محبت کنید و عشق بورزید.

خودم را به دستش سپردم و در این کشاکش که بین پسرک و پدرم بود بلاخره پدرم به گوشه ای از پذیرایی پرتاب شد, تا خواستم چیزی بگویم از خواب پریدم.

از پنجره اتاقم که به آسمان نگاه می کردم, حس غریبی بهم می گفت, زندگی ات دستخوش تغییرات می شود.
دوباره به رختخوابم برگشتم تا سرم را درون متکا فرو بردم, صدای اذان دلم را قرص تر کرد که بلاخره زمان آن رسیده که بعد سال ها تلاش و کوشش, به آرامش ابدی برسم و ...


شمع و پروانه( عاشق و معشوق)

اوج سال های جوانه زدن احساس بزرگی در جسم و جانم (دوران جوانی)کتاب هایی که به میل وتنها می خواندم گاه در خلوتگاه, گاه در گوشه دنج جمع,  به کل در دمادم هرثانیه اززیستنم. 

ناگاه چراغ تخیل, مرد شعله ورذهنم مرابا خود بردبه ماوراء زمان, چشمانم روی هم رفت و...

خود را در جنگلی زیبا یافتم, هراسان به دور و برم نگاهی انداختم, هیچ نبود من بودم در پهنای یک جنگل زیبا.

زمزمه ای بی جان به گوشم رسید و رفته رفته تبدیل به فریاد دلخراشی شد که میگفت : بنگر و گوش فرابده, همه چیز

مهیاست, قلم, دفتر پس بنویس .

بی خیال شو, بی خیال نجواهای خسته و حسودواه هایی که از سر حسادت روانه ات می کنند.

از سودای دلت بنویس, بیاموز,بزرگ شو, فهیم شو, انسان باش و...

به ناگاه سکوت کرد صدایش مرتعش شد, وقتی واژه پروانه دل سوخته را در ذهن تداعی میکرد, قند در دلش آب شد, در چشمانش برق خاطرات شیرینی گذشت, به یکباره خشم وجودش را گرفت وخروش کرد.

ای پروانه سوخته دل از رنج یار,خستگی راه دلدادگی و سوداگری ویران شده ای بین بال و پر سوخته ات را...
با تردید به خود نگریستم تلی از خاکستر از اطرافم پراکنده شد, اه از نهادم برخاست آری بال هایم سوخته بودبا زانوان مرتعش به خاک جنگل پناه بردم  و سر به زیر افکندم.
صدایش رنگ مهربانی به خود گرفت ونالید: مرا بنگر, من هم جوانکی خام مثل تو بودم, سوز یار ویرانه ام ساخت, پروانگی ام به من آموخت دور شمع عشق دیگر جولان ندهم و پروبالم را به آتش نکشانم و...

 رگه های خشم صدایش لحظه به لحظه بیشتر خود نمایی می کرد, وحشت صدایش موجب شد سرم را به بالا بیاورم ولی نبود, ترسان به اطراف نگریستم دیگر ازسرسبزی جنگل خبری نبود همه چیز رنگ باخت, دویدم, مرد شعله ور را صدازدم, ناگهان فریادی از آن سوی جنگل به گوش  رسید. به طرف صدا دویدم, مرداب ها را میکاویدم وبه صدایش نزدیکتر میشدم,یافتمش اما فقط چشمانش بیرون بود, ودر آن دوگوی پریشان چیزی بود که مراسوزاند.

عاشق باش,بگذاز شمع یار وجودت را به آتش بکشاند.