سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم بادومی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یادبود شیرین حس مادری در 13 سالگی


صدای فریادهایش کل فضای ماشین را متشنج کرده بود ، جیغ های پی درپی، صدای زجه گونه اش دل سنگ را هم آب می کرد. پاهایم را بیشتر روی پدال فشارمی دادم،گویی ماشین باید پرواز می کرد .آخه بعد از 17 سال خدا بهم یه تاج سری هدیه کرده بود. یدفعه سرمو چرخوندم سمت پریسا که صدای مهیبی گوشهایم را به باد ملامت گرفت ، از سمت پریسا یه کامیون بهمون اصابت کرد ،و دیگر صدای ناله های زنی که درشرف مادرشدن بود شنیده نمی شد.

سراسیمه از پرستاران کمک خواستم، خیلی سریع به اتاق عمل بردنش.
گل پسرم رو توی آغوش گرفتم ، اشک شوق از پدرشدن، واشک اندوه از پرکشیدن مادرش روانه ی گونه هایم شد.
یوسف کوچک غریبم رابوسیدم ، ودرگوشش زمزمه کردم حالا با این وضع چکارکنم،عاقبت مادرت هم معلوم نیست.

دست از روی آیفون برنمی داشت، به پهلو چرخیدم و نالیدم ای بر مزاحم ...یه دفعه استغفرالله گفتم و به سمت آیفون دویدم.
چهره ی غمبار دایی محمدم مرا از عصبانیتم خجل کرد، صدای مرتعشش گواه پیامد ناگواری بود
_ بیا تو دایی جان
صدای پایی که از راه رو می آمد مرابه ورطه ی فکروخیال کشاند ،زمزمه کردم
دایی محمد همیشه خندانم را چه شده ؟
اصلا فکرم به زندایی پریسا نکشید چون اون 7 ماهه داشت ، به ظن من نباید خبری از جانب او می بود.
_ خوش اومدی دایی چرا تنهایی خانمت کجاست.
سرش را بالا آورد ، چشمانش هاله ای از غم درآغوش کشیده بود .
_ چیزی نیست مامان کجاست یه کار فوری باهاش داشتم دایی.
با اتمام این جمله روی کاناپه ولو شد, سریع یه لیوان آبمیوه براش آوردم وگرفتم سمتش.
_  مامان رفته خونه ی آبجی . گوشی روهم جا گذاشته، بگو من بهش میگم.

یدفعه شانه هایش لرزید طاقت از کف دادم و روبه روش نشستم دستم را حائل چانه اش ساختم ودرچشمان غمگینش زل زدم
_ چی شده دایی یه چیزی بگو دل آشوبم کردی؟
دایی محمد،چشمانش را به چشمان ملتمسم گره زد ونالید
_ معصومه جان بدبخت شدم، پریسا ...

صدای هق هق اش چیزی را در وجودم شکست، آری غرور دایی همیشه شادم در ورطه ی نابودی بود، دستمالی به سمتش گرفتم، دلشکسته تراز آن بود که دستش را به سمت من بگیرد، خودم اشک هایش را که گویی قصد بند شدن نداشت پاک کردم.
_ دایی جان اروم باش بگو چی شده، اینجوری که دلم خون شد. 
وقتی نگاهش به چشمان بارانی ام افتاد ،شانه هایش را راست کرد وبا تک سرفه ای ادامه داد.
_ ظهر که پریسا ازدرد به خودش می پیچید، سوارماشین شدیم توی راه خیلی ناله می کرد یه دفعه حواسم پرت شد و از بغل یه کامیون بهمون زد، چون نزدیک بیمارستان بودم و از خونریزی که داشت بغلش کردم پرستارا زود بردنش اتاق عمل و...
_ دایی بچه چی شد؟
_ هیچی خداروشکر ضربه ی خاصی ندیده ولی چون زردی داره باید دوسه ماه توی دستگاه بمونه
_ زندایی پریسا چیشد؟
_ فعلا کماست، من موندم چکار کنم، ازیه طرف فکر احتمال مرگ پریسا داغونم کرده از یه طرف کارم که مرخصی ندارم ازیه طرف یوسفم باید توی دستگاه بمونه، کسی هم نمی تونه خودش رو چند وقت الاف ما بکنه همه خودشون خونه زندگی دارن، وای موندم چه کار کنم؟ بازم یاد مادر تو افتادم شاید به دادم برسه
_ دایی مامان چندوقتی باید پیش آبجی باشه, چون خودت که بی خبرنیستی پابه ماهه
دلم نمی خواست تنها تیر امیدش هم بی هدف از کمانچه ی امیدهایش رها شود، تاخواست حرفی بزند, با حرفهایم چشمهای متعجبش رو به من دوخت.
_ دایی درسته دخترهای فامیل همه سرخونه زندگیشونن، اما من که هستم هم مجردم هم الان تابستونه درسی هم ندارم خوش حال میشم کمک حالت باشم.
چشمان گرد شده از تعجبش را به من معطوف کرد و گفت:
_ دخترجان تو سن و سالی نداری تازه 13 سالت شده ، گول هیکلت رو نخور تازه منم بخوام توی بخش زنان چجوری تورو بپذیرن

پاهایم ازنشستن روی دوزانو گز گز می کرد وقلقلکم می داد، خندان گفتم
_ اونو بسپاربه من، کم بودن سن که جرم نیست.
 درحین ادای این حرفها سرم پایین بود وبا انگشت پاهایم ور می رفتم ، صدای خنده اش باعث شد سرم را به جانبش بگردانم که به یکباره در بغلش فرو رفتم، محکم بغلم کرد و بالحنی که بوی امیدش به مزاقم خوش آمد گفت:
_ معصومه درست گفتن که قلبت بلوریه
خودم را از آغوشش کشیدم بیرون وگفتم
_ تو خوبی کن و در حجله انداز، بقیش باتو

دایی خوش حال به سمت در رفت و گفت:
_ تا در بیابان حیران نمانی
صدای خداحافظی اش در سالن می پیچید، اینبار صدای پاهایش رنگ و بوی اطمینان از تصمیمم را درآغوش می کشید.
حالا من ماندم و یه دنیا استدلال و دلیل که باید برای مادرم می تراشیدم که بگذارد حس مادری در 13 سالگی برایم شکل بگیرد و ...

لطفا منتظر قسمت دوم این خاطره بمانید.